دقیقا پشت سرت! 💄p¹² {پ آخر}
*سه ماه بعد...*
#از_زبون_نویسنده_یونا
*مینسو به پایتخت کشوری که زندگی میکردن رفت و چند ماه زندگی کرد اما بخاطر وضعیت مالی ضعیفش مجبور بود که در روز سه شیفت کار کنه..و تصمیم گرفت که تو یه کافه توی پایتخت کشوری که زندگی میکنن کار کنه..کوک هم تصمیم میگیره برای فراموش کردن مینسو به یه شهری سفر کنه و دقیقا شهریو درنظر میگیره که مینسو کار میکنه..که بدترین اتفاق..* ادامه...
---------------------------------------------------------------------
مینسو : خوش اومدید سفارشتون؟...
کوک : بدون نگاه کردن به شخصی که ازم سوال میپرسید جواب دادم یه کیکو قهوه و...
مینسو : بله ممنون منتظر سفارشون باشید..
کوک : ببخشید یه چیز دیگه میشه یعع...
مینسو : با نگاه کردن به هم هردومون خشکمون زد..سعی کردم موهامو جمعو جور کنم ولی خیلی داغون بودم...میخواستم برم از در ورودی سرپرستا فرار کنم که...
کوک : محکم دستشو کشیدم و بزور بردمش بیرون..
مینسو : هییی بامن چیکار دارید آقا لطفا ولم کنید
کوک : برگشتمو مسخواستم دستمو روش بلند کنم که حرفشو شنیدمو بهش گفتم : از کی تاحالا غریبه شدم؟
مینسو : ازیه ماه پیش از وقتی که از زندگیم بیرونت کرد..م..اهه (بغض گلومو گرفت برگشتم و اشکامو با دستم پاک کردم)
کوک : چطور میتونی اینو بگی من بعد تو داغون شدم اومدم اینجا تا فراموشت کنم لعنتی چطور فراموشم کردی؟چطورررر(با بغض)
مینسو : دستمو از دستش کشیدمو گفتم : فک کردی برای من آسون بود ازهمه بخاطر تو عوضی فاصله گرفتم حتی تا همین چند روز پیش با خودم میجنگیدم که پیجتو چک نکنم..فک میکنی من سنگممم؟
کوک : دیگه برام مهم نیست چی میشه..فقط دنبالم بیا..
مینسو : منو بازور سوار ماشینش کردو منو برد پیش بالاترین کوه..
کوک : رسیدیم..(تودلش)
مینسو : اینجا کجاست نکنه میخوای اینجا قبرم کنی؟
کوک : یه طناب آوردم دست مینسو و خودمو بهم بستم..بهش گفتم آخرین حرفاتو بزن..
مینسو : بدون زدن حرفی نگاش کردم..و بعد از جنگ بین قلب و مغزم محکم بغلش کردم..
کوک : جاخورده بودم...نمیدونستم چیکار کنم کم کم طنابو باز کردم..اهه بالاخره باز شد
مینسو : نگاه عاشقانه ای بهش کردمو گفتم دوست دارم..بدون اینکه حرفشو تموم کنه حالم بد شد...سرمگیج رفتو محکم افتادم تو بغلش..
کوک : حالت خوبه؟چی شدهه؟(رسیدیم بیمارستان)
کوک : خانم دکتر چه اتفاقی افتاده؟خواهش میکنم بهم بگید خواهش میکنم
دکتر : تبریک میگم دارید پدر میشید💄🏩
کوک : چیییی!
بچه ها اگه بخواید فصل دوشو میسازیم اگه تعدادتون بیشار از ¹⁰ نفر باشه..🏩
ADMIN : #yuna
---------------------
P : pآخر
--------
copy : 🚫
--------------
دقیقا پشت سرت!💄
#از_زبون_نویسنده_یونا
*مینسو به پایتخت کشوری که زندگی میکردن رفت و چند ماه زندگی کرد اما بخاطر وضعیت مالی ضعیفش مجبور بود که در روز سه شیفت کار کنه..و تصمیم گرفت که تو یه کافه توی پایتخت کشوری که زندگی میکنن کار کنه..کوک هم تصمیم میگیره برای فراموش کردن مینسو به یه شهری سفر کنه و دقیقا شهریو درنظر میگیره که مینسو کار میکنه..که بدترین اتفاق..* ادامه...
---------------------------------------------------------------------
مینسو : خوش اومدید سفارشتون؟...
کوک : بدون نگاه کردن به شخصی که ازم سوال میپرسید جواب دادم یه کیکو قهوه و...
مینسو : بله ممنون منتظر سفارشون باشید..
کوک : ببخشید یه چیز دیگه میشه یعع...
مینسو : با نگاه کردن به هم هردومون خشکمون زد..سعی کردم موهامو جمعو جور کنم ولی خیلی داغون بودم...میخواستم برم از در ورودی سرپرستا فرار کنم که...
کوک : محکم دستشو کشیدم و بزور بردمش بیرون..
مینسو : هییی بامن چیکار دارید آقا لطفا ولم کنید
کوک : برگشتمو مسخواستم دستمو روش بلند کنم که حرفشو شنیدمو بهش گفتم : از کی تاحالا غریبه شدم؟
مینسو : ازیه ماه پیش از وقتی که از زندگیم بیرونت کرد..م..اهه (بغض گلومو گرفت برگشتم و اشکامو با دستم پاک کردم)
کوک : چطور میتونی اینو بگی من بعد تو داغون شدم اومدم اینجا تا فراموشت کنم لعنتی چطور فراموشم کردی؟چطورررر(با بغض)
مینسو : دستمو از دستش کشیدمو گفتم : فک کردی برای من آسون بود ازهمه بخاطر تو عوضی فاصله گرفتم حتی تا همین چند روز پیش با خودم میجنگیدم که پیجتو چک نکنم..فک میکنی من سنگممم؟
کوک : دیگه برام مهم نیست چی میشه..فقط دنبالم بیا..
مینسو : منو بازور سوار ماشینش کردو منو برد پیش بالاترین کوه..
کوک : رسیدیم..(تودلش)
مینسو : اینجا کجاست نکنه میخوای اینجا قبرم کنی؟
کوک : یه طناب آوردم دست مینسو و خودمو بهم بستم..بهش گفتم آخرین حرفاتو بزن..
مینسو : بدون زدن حرفی نگاش کردم..و بعد از جنگ بین قلب و مغزم محکم بغلش کردم..
کوک : جاخورده بودم...نمیدونستم چیکار کنم کم کم طنابو باز کردم..اهه بالاخره باز شد
مینسو : نگاه عاشقانه ای بهش کردمو گفتم دوست دارم..بدون اینکه حرفشو تموم کنه حالم بد شد...سرمگیج رفتو محکم افتادم تو بغلش..
کوک : حالت خوبه؟چی شدهه؟(رسیدیم بیمارستان)
کوک : خانم دکتر چه اتفاقی افتاده؟خواهش میکنم بهم بگید خواهش میکنم
دکتر : تبریک میگم دارید پدر میشید💄🏩
کوک : چیییی!
بچه ها اگه بخواید فصل دوشو میسازیم اگه تعدادتون بیشار از ¹⁰ نفر باشه..🏩
ADMIN : #yuna
---------------------
P : pآخر
--------
copy : 🚫
--------------
دقیقا پشت سرت!💄
۱۸.۰k
۰۶ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.